زائر |
صبحگاهی میرفتم پیوند دهم چشم خود را با نور...قلب خود را با عشق...پای خود را با راه..دست خود را با دوست...زائری دیدم در صحن حرم..با لبی پر خنده و دلی بی تشویش...دامنی پر گندم..توری از نور به سیمایش بود..به گمانم امد نذری دارد..نذر دارد که به مشتی گندم...به کبوترها ابراز کند...که چه اسان است عشق |
هاجر خدابنده لو ::: شنبه 87/3/4::: ساعت 3:35 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 16
کل بازدید :51314
بازدید دیروز: 16
کل بازدید :51314
>>اوقات شرعی <<
>> درباره خودم <<
>>آرشیو شده ها<<
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>لوگوی دوستان<<
>>اشتراک در خبرنامه<<
>>طراح قالب<<